من،آنچنان که منم!



بدیه خوابگاه اینه که وقتى حالت خوب نیس، جایى نیست برى و خلوت کنى و تنها باشى. بهترین گزینه ى پیش روت اینه که بزنى بیرون

باید خیلى حالت بد باشه که باشى و بزنى بیرون و انقد راه برى که حال جسمیت بدتر بشه و باعث بشه اون قسمتى که مربوط به روانت میشه رو از یاد ببرى، انقد راه برى که باد سرد بشه دلیل قرمزى چشمات و داغى سرت رو کم کنه. خسته برسى به یه ایستگاه اتوبوس که بشینى روى صندلیاش و گوشیت رو باز کنى و اون ته مونده هاش رو بریزى توى وبت.

بعد که تموم شد، خودتو جمع کنى و برگردى و انگار نه انگار


من همیشه که نه اما در ٩٠ درصد از این شهر دفاع میکنم. اما خب اگه بخوام یکم از دستش غر بزنم باید بگم که:

شلوغى شهر و مترو اذیتم نمیکنه، اما دستفروشاى مترو که هر روز که به عید نزدیک میشیم بیشتر میشه، واقعا اعصاب خورد کنه (خداروشکر الان یعنى صبحا کمتر هستن)

مورد بعدى این که توى تهران همه سیگار میکشن، دختر و پسر و پیر و جوون واقعا آزار دهنده ست.

فعلا این دو مورد بیش از هر چیزى تحملش سخته.

یه چیز جالب اینه که توى شهر به این بزرگى، توى مسیر همیشگى، چهره هاى آشنا کم نمیبینى. کسایى که هر روز توى همون بازه ى زمانى با تو هم مسیر هستن. نمیدونم چهره ى من هم براى اونا آشناست یا نه.

٢٢برمیگردم خونه اما تمام تعطیلات رو نمیمونم.


هفته ى اول کار هم تموم شد

یه مقدار سخته واسم اما خب دلگرمم میکنه. بچه ها، همکارام، خیلى مهربون هستن. بودن کنارشون رو دوست دارم

هر روز کلى ماجرا دارم، سرکار، توى مسیر، توى خوابگاه. در مجموع خوبه، راضیم. واقعا راضیم، خدارو شکر

فردا صبح میرم خونه، یه سرى وسایل دارم بیارم. شوق رفتن دارم، یکم عجیبه جمعه هم برمیگردم که از شنبه برم سرکار. حالا درک میکنم چرا کارمندا انقد منتظر آخر هفته هستن

فعلا روزام داره اینجورى سپرى میشه، با برنامه، با هدف، کمى با سرعت، کمى با ترس و نگرانى. همش منطقیه و طبیعى حالت عادى داره.

ساعت ٥باید بیدار شم، شب خوش :)


همیشه دنبال یه دلیل منطقى میگردم، واسه همه چى انگار مغزم اینجورى برنامه ریزى شده.

اما خب بعضى وقتا دلیلى واسش پیدا نمیکنم، چه منطقى و چه غیر منطقى. 

که مثلا چرا منى که تا ١ساعت پیش حالم خیلى خوب بود و داشتم برنامه میریختم فلان کتاب رو بخونم، برم بازار کارامو انجام بدم، سه تار تمرین کنم و الان یهو کز کردم روى تختم و یه چیزایى از چشام سرازیر میشه.



من هرازگاهى میام و کامنتاى خیلى خیلى قبل رو میخونم. اگه داستان اون پست یادم نیاد، میرم و دوباره میخونمش. دلم واسه اون کسایى که در حد یه آدرس وبلاگ باهاشون آشنایى داشتم تنگ میشه خب بعضى وقتا هم دلم واسه اونى که قبلا اینجا بود و خیلى بیشتر تایم واسه من داشت هم تنگ میشه. دلم واسه خودمم تنگ میشه، واسه کسى که بهتر میتونست بنویسه و ارتباط برقرار کنه.
احساس خوبى راجب خودم ندارم. سر درگم و گیج. کلى برنامه داشتم اما نمیدونم چقد میتونم روشون حساب باز کنم. میخوام ریسک کنم اما میخوام واقع بین هم باشم. خلاصه که شرایط اصلا جالب نیست. شدیدا به یه "لیلى" یا "مانیکا" نیازمندم!

پ.ن: "لیلى" شخصیت عاقل توى سریال هو عاى میت یور مادر هستش که تقریبا همیشه در شرایط بد منطقى ترین حرف رو میزنه و "مانیکا" همین نقش رو توى فرندز بازى میکنه.
پ.ن بعدى: نمیدونم چرا نمیتونم خیلى به طور مستقیم از روابط عاطفیم اینجا صحبت کنم با اینکه یه جورایى اینجا خونمون محسوب میشه.

شاید یکى از دلایلى که ترجیح میدم با دوستایى برم بیرون که پسر هستن، اینه که بهونه نمیارن مگر اینکه واقعا کار داشته باشن. دخترا خودمونیم همیشه یا میگین سر کارین، یا میگین دوست پسرم، یا میگین دیر وقته، یا. و از اونجایى که همیشه من بهشون گفتم که بیاین بریم بیرون، بعضى وقتا دیگه واقعا روم نمیشه. (بچه ها اگه احیانا توى نت میگشتین و این پست رو دیدین من منتظرم) و خب آدم گاهى دلش میخواد با هم جنس خودش بره بیرون نتیجه میشه با اینکه به شدت دلم میخواد برم بیرون و با کسى صحبت کنم، اینجا نشستم و سه تارم رو گذاشتم کنار چون یکى زودتر از موعدش خوابیده و من نمیدونم چطور بگذرونم تا شب بشه و بخوابم و فردا بشه.

پ.ن١: آره، خیلى خوب و با هدف دارم میگذرونم عاى نو دت.

پ.ن٢: انگارى یخم داره باز میشه و بیشتر میام و مینویسم، باید به خودم بگم: آفرین، دتس ماى گرل!

پ.ن٣: بعد از فرندز، سریال هو عاى میت یور مادر رو شروع کردم. جالبه.


الان مینویسم چون ممکنه دیگه وقت نشه.

سال ٩٧، سال تجربه هاى جدید بود. کار کردن، مستقل شدن و تنها زندگى کردن، دوستاى جدید، حساى جدید "اولین بار" کم نداشتم توى امسال.

 اما اتفاق بد هم بود، بدترینش رفتن بابابزرگ بود که فردا چهلمش میشه. هیجا نگفتم و ننوشتم، اما جاش خیلى خالیه. 

امسال میزان استرسم بیشتر بود، خیلى بیشتر و اثرش سوء ش رو هم دیدم.

واسه سال ٩٨ برنامه خاصى ندارم!! یعنى فعلا وقت نکردم بهش فکر کنم. اما باید ثابت و موندگار بشم.

اینم از ٩٧ از ما :)


همیشه گفتم به کسى ربطى نداره بقیه چیکار میکنن. اما واسم سواله چى توى یه بچه ى ١٧ساله دیدن که صلاحش توى ازدواج کردنه. کسى که بزرگ شدن رو توى دخالت کردن توى بحثاى مامان و خالش میدونه  واقعا نمیتونم هضم کنم همچین چیزى رو. کسى که میگه دانشگاه نمیرم و میخوام برم سرکار! کسى که به مامانش میگه ٣بار بهش زنگ زدم چرا جواب نمیده!! کسى با این شرایط حتى صلاحیت وارد شدن توى رابطه دوستى رو نداره چه برسه به متاهلى. تو رو خدا :| 



نشستم تا ٥:٣٠ بشه و زنگ بزنم فرودگاه که اگه پرواز تاخیر نداره، بریم

شادمهر داره میخونه، صداى جاروبرقى میاد، بوى شیشه پاک کن، غذاى ماهیا رو دادم، آبشون رو عوض کردم، تختم مرتبه، بابا جلسه ست و شاید نتونم ببینمش، پروژه ى لعنتى که همیشه توى ذهنم استرست رو دارم.

دارم برمیگردم خونه دومم. یار اونجاست پس از همون روز اول شد خونه ى دومم.

چمدونا دمه دره و مامان اصرار داره بسته هاى بیشترى از توى فریزر جا بده.



گریه کردن هیچى رو عوض نمیکنه. چیزى که توى چند روز خراب شده، معلوم نیست درست کردنش چند سال زمان ببره، تازه اگه درست بشه.

منو ناامید کردى. فکر میکردم بزرگ شدى، فکر میکردم عاقلانه رفتار میکنى، بیشتر از اینا ازت انتظار داشتم. دیگه روت حسابى باز نمیکنم. واقعا دلم میخواست بمیرى و این چند روز ناپدید میشد.

تو فکر میکنى بزرگ شدى،میشینى واسه خودت رویا میبافى، اما زهى خیال باطل

گریه کن، گند زدى، گریه کن



وقت نکرده بودم راجع به سال جدید و برنامه و هدفام فکر کنم. یعنی یه مقدار بی میل بودم
اما اگه بخوام بگم؛
اول از همه توی کارم ثابت بشم، جا بیوفتم و پیشرفت کنم. میدونم باید خواسته هام رو با جزئیات بگم اما در این یه مورد نمیشه. مسائل کاریه :D
اگه بخوام واقع بین باشم، با پول خودم به تنهایی نمیتونم جایی رو بگیرم. اما حداقل میتونم تلاش کنم و پس انداز خودم رو بیشتر کنم و یه راه درست و مطمئن هم برای سرمایه گذاری پیدا کنم.
امسال بیشتر سفر میرم، در حد یکی دو روزه. شهرای اطراف. ولی میرم.کویر و شمال رو دیگه قطعا میرم!!
باید روی خودمم کار کنم، اعتماد به نفسم بالا بره، زودرنج نباشم، خودخواه نباشم، منطق و احساسم به یک اندازه در تصمیم گیری هام موثر باشن و.
کتاب بخونم! من عاشق کتابخوندنم عاشق کتابم اما از وقتی اومدم تهران و سرکار هستم، تایمم خیلی فشرده ست. باید وقت واسش اختصاص بدم. مثلا روزی نیم ساعت هوم، بد نیس ولی به مرور افزایشش میدم.
دلم میخواد بگم که هفته ای یه بار فیلم ببینم. برم سینما و فیلم ببینم، اما با توجه به قیمت بلیط و روزای نیم بها، میگم که ماهی 2 بار هم خوبه
امکان رفتن به باشگاه رو ندارم. اما پیاده رویم رو ترک نمیکنم.
باید به پوستم اهمیت بدم. باید برم و بهش رسیدگی کنم. حتما حتما حتماا
این از من :)



دیگه کم کم داره از روزاى تعطیل بدم میاد. نمیتونم استراحت کنم و آرامش داشته باشم، پس ترجیح میدم برم سرکار و خوابگاه نباشم.

دوتا تفاوت بزرگ بین احساس تنهایى و تنها بودن وجود داره. من دوست دارم تنها باشم، یعنى اطرافم کسى نباشه. اما اصلا دوست ندارم احساس تنهایى بکنم.

خوابگاه شلوغه، این شلوغى منو خیلى اذیت میکنه. اما وسط این شلوغى، من احساس تنهایى میکنم. 

خیلى زیاد



ساعت ١١:٣٠ زنگ زد بهم و یه ربع صحبت کردیم. بهش گفتم بیدارى این موقع؟ گفت آآآره گفتم آخه معمولا زود میخوابیدى صداى ماشین میومد، گفتم پشت فرمونى؟

گفت آره، آبادان بودم و دارم میرم خونه، تولد مامان بزرگ بود.

کلى صحبت کردیم، حتى از وقتى که اومده بودن تهران بیشتر!

آخرش پرسیدم چقد دیگه میرسى خونه؟ گفت رسیدم

زنگ زده بود که پشت فرمون خوابش نبره

#بابا



یه جوریه که ترجیح میدم برم شرکت تا اینکه همش خوابگاه بمونم حیف که نمیشه. من واقعا آدمِ بیکار نشستن نیستم

بى حال و حوصله م.

کلا روزاى خوبى نیست

فکر زیاد میتونه هزار سال پیرت کنه حتى اگه همه فکر کنن ١٧،١٨ سالته. گاهى ترجیح میدم همون آدم کم سن و سالى باشم که بقیه فکر میکنن. شاید اینجورى کمتر بفهمم، حس کنم دغدغه هام ساده تر بشه. 

میخوام بیشتر توضیح بدم اما در توانم نیس



این حال بد داره شبیه یه بیمارى همیشگى میشه. بیمارى که علائمش بى حوصله شدن همراه با بغض ناگهانى هستش. این علائم معمولا هرچند وقت یه بار ظاهر میشه. 

راه درمانى واسش پیدا نشده، فقط با شکیبایى بیمار، دوره نقاهت طى میشه. کلافگى در این دوره اذیت کننده ست. اینکه شخص مورد نظر نه تحمل جمع رو داره و نه تحمل تنهایى، درنتیجه معمولا به زیر پتو میره تا خودش هم نمیدونه چى بشه. از طرفى چون میدونه توى این مدت بسیار حساس میشه، سعى میکنه باکسى صحبت نکنه که دلخورى پیش نیاد درنتیجه بیشتر توى خودش فرو میره.

شخصى که این متن رو نوشته یکم آروم شده که تونسته تقریبا منطقى راجع بهش صحبت کنه.

پایان انشاء


چیزی که هنوز بهش عادت نکردم، واژه ی "خانم مهندس" ه.

تازه داشتم با فامیلیم کنار میومدم.

"مهندس" و "محدثه" شبیه هم هستش. ولی من با دومی راحت ترم



*مامان و بابا اومدن تهران. واسه اولین بار فردا مرخصی گرفتم که باهاشون برم بیرون :)



چند وقت گذشته؟ حدود 6 ماه. یا دقیق تر بگم، 6ماه و 2 روز.

حالم؟ بد نیست. چطور گذشته؟ ای. راضیم؟ اووممم

این روزا ساکت تر شدم، آروم تر بیشتر وقتم رو کار میکنم، با خانواده کمتر صحبت میکنم، کلی علامت سوال و چرا توی ذهنم هست. گاهی شک میکنم.

ترسیدم، واسه همین کاری نمیکنم تا بگذره و ببینم چی میشه. میدونم راه حل این نیست اما خب نمیدونم چیکار کنم.

برم به بقیه کارا برسم که تازه اول صبحه


 

خیلی وقته دلم میخواد بیام و بنویسم از هر دری فرصتش فراهم نمیشد. الان که توی خوابگاه تنها نشستم و از پشه ها به اتاق پناه آوردم، موقعیت خوبیه.

راستش دلم نمیخواد بنویسم، دلم میخواد حرف بزنم.

ولی خب حرف زدن خیلی واسم سخت شده. داشتم ایمیلام رو چک میکردم ببینم نتیجه ی رزومه ارسال کردن واسه این شرکتا چیه، شرکتایی که یا قراره حقوق کمتر از اینجایی که هستم بهم بدن یا همکارای مزخرف داشته باشم.

نمیدونم اینجا گفتم یا نه اما شرکت ما دوتا دفتر داره. یکی اکباتان و یکی بخارست. اولین بار من رفتم اکباتان و تا همین چندماه پیش هم اونجا بودم. بهترین لحظه ها رو اکباتان داشتم. نه که بگم هیچ مشکلی نبود، نه اما انقد همکارام خوب بودن که دلم پر میزنه واسه اونجا بودن و کار کردن. ولی مجبورم بخارست باشم، یه جا پر از کثافت

منی که عاشق کارم بودم و تا دیر وقت با بچه ها کار میکردم، الان بلافاصله بعد از تموم شدن تایم کاری جمع میکنم و میام خوابگاه، تحمل خوابگاه واسم سخت شده و معمولا یکی از دوستامو پیدا میکنم که باهاش برم بیرون.

اینجا دوتا دوست دارم، مهدی و امید. به قول امید دوتا مرد پشتم هستن آره واقعا، دمشون گرم.

روزایی که این دو نفر نباشن، تهران یه شاهی هم ارزش نداره مثل امروز.

خیلی فکر دارم، خیلی کارا دلم میخواد انجام بدم اما نمیدونم چرا میترسم، مطمئن نیستم اسمش ترس باشه اما خودم اینجوری حس میکنم. دلم میخواد بی مهابا ریسک کنم، تجربه کنم، دلم میخواد اون برنامه ای که قبلا داشتم رو ادامه بدم. اما از وقتی اومدم تهران یه چیزیم شده. دلم میخواد ازین شرکت مزخرف بیام بیرون

توی 3و4 ماه گذشته 6 تا موی سفید پیدا کردم. به خاطر چندین ساعت نشستن در طول روز و حمل کیف سنگین لب تاب، کمرم داغون شده خیلی زیاد نگران مامان و بابام و خواهر و برادرم هستن با اینکه همشون از من بزرگترن. مخصوصا مامانم. مامانم تنهاست.

باید یه کاری کنم باید یه کاری کنم


آبانی که هر ساعتش داره یجور میگذره حتی شده یه ساعتش دوجور متفاوت گذشته!

شروعش خیلی خوب نبود، امیدوارم خوب تموم شه

ماه تولدمه و خواه ناخواه واسم دوست داشتنیه، نگم که پاییز کلا بحثش جداست دوست دارم اتفاقای خوبی توش بیوفته.

 

پ.ن: چیزی که چند روزه بخاطرش دارم خدا رو خیلی ویژه شکر میکنم، دوستاییه که دارم و این مدت خیلی هوام رو داشتن و دارن. اگه نبودن، خیلی سخت میگذشت. داشتن همچین دوستایی از آرزوهام بوده که حالا محقق شده خدایا شکرتمیدونی؛ خیلی زیاد شکرت


 

وسط هال خونه اى دراز کشیدم که واسه منه. با همه ى کم و کاستى هاش، با همه ى عیب و ایراداش، با همون دوتا پنجره اى که دلبرى کرد، دیگه خونه ى من شده و قرار روزهامو توش سپرى کنم. الان از خستگى چشمام داره میره و اومدم فقط بنویسم که امروز یادم نره که خب البته بعیده این بود یکى دیگه از آرزوهام که محقق شد.

آدمایى که این مدت کنارم بودن رو محاله فراموش کنم

خدایا شکرت

 


بابام: محدثه حالش خوبه؟

خواهرم: آره، امروز باهاش حرف زدم. خوبه چرا؟ چی شده؟

بابام: نه،حال روحیش منظورم اینه که از خوابگاه اومده بیرون، خونه داره، دیگه خوبه؟ اذیت نمیشه؟

خواهرم: آره بابا، خیلی خوبه خیالتون راحت.

 

من: کاشکی انقد باهات صمیمی بودم که میتونستم بگم دمت گرم که انقد هوامو داری و با اینکه من هیچی نمیگم، خودت همه چی رو میدونی


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها